|
|||
قطب چهارم
مَشرِقُ الاَنوارِ و زَينُ الاَبرارِ، الواصِلُ الي رَبِّه الباري، شيخ ابوعمران المغربي. کنيه دوم وي ابوعثمان، نام شريفش سعيدبن سلام. جنابش اصلاً اهل قيروان مغرب است، به اين جهت به سعيدبن سلام المغربي اشتهار داشته. در جواني بسيار مايل به سواري و شکار و پيوسته در يکي از جزاير به صيد افکندن اشتغال داشته، و ابتداي ورود وي در وادي سير و سلوک چنين بوده که فرمود: روزي در شکارگاه از کاسۀ چوبيني که هميشه ظرف شير من بود خواستم مقداري شير بنوشم، سگي که همواره در شکارگاه همراه من ميبود بانگ بسيار بر من زد و بر من حمله نمود، چنانکه مرا از شير خوردن مانع آمد. چون پس از لحظهاي بار ديگر قصد کردم که از شير بنوشم باز حمله کرد و مانع شد. در دفعه سوّم که جدّاً تصميم به خوردن شير گرفتم حيوان پيش دستي نموده سر در کاسه شير نهاد به خوردن آن مشغول شد. فاصلهاي نکشيد که از خوردن شير آماس کرده و بمُرد. بعد از تفحص معلوم شد که ماري سر در شير نهاده و زهر داخل آن کرده بود، سگ اين را ديده و خود را فداي من نموده. چون چنين ديدم حال بر من بگرديد و ترک همه چيز کردم و توبه نموده و در وادي طلب درآمدم. در تذکرة الاولياء در حالات آن جناب ذکر کرده که شيخ ابوعثمان در اوّل حال بيست سال عزلت از خلق گزيده و در بيابانها گذرانيده چنانچه در آن مدّت حس آدمي نشنيد و از رياضت و مشقت، جسم وي بگداخت، آنگاه به او فرمان صحبت آمد و گفتند: با خلق صحبت کن. گفت ابتداي صحبت با اهل خدا و مجاوران خانۀ وي کنم که مبارکتر بود. قصد مکّه کرد. مشايخ و اعيان از آمدن وي، مخبر و به استقبال بيرون آمدند؛ وي را يافتند به صورت مبدل شده و به حالي که جز رمق خلقت بر وي چيزي نمانده. گفتند با ابوعثمان بيست سال بر اين صفت زيستي که ذرّيات آدم در روزگار تو حيران شدند، ما را بگوي تا چرا و به کجا رفتي و چه ديدي و چه يافتي و چرا باز آمدي؟ فرمود: بسُکر رفتم و نوميدي يافتم و به عجز باز آمدم، رفته بودم تا اصل ببرم آخر دست من جز به فرع نرسيد. ندا آمد که يا اباعثمان گرد فرع ميگرد و در خيال مستي مباش چه اصل بريدن نه کار تو است و محو حقيقي دور است سپس نوميد بازآمدم. جنابش مدّتي شاگردي ابوالحسن دينوري نمود و با حبيب مغربي و ابوعمر زجاجي و ابوعمر نهرجوري مصاحبت فرمود. بالاخره بر دست قطب وقت شيخ ابوعلي کاتب توبه و تلقين يافته و در تحت تربيت آن جناب تکميل و مأذون به ارشاد و شيخ المشايخ و جانشين وي گرديد. جنابش سالها در مکّه معظّمه مجاورت نموده، پس از آن جا به نيشابور آمده و پس از چندي شيخ ابوالقاسم گورکاني را که از طرف وي اجازه ارشاد داشت به خلافت و جانشيني خود تعيين و در سال سيصد و هفتاد و سه در نيشابور خرقه تهي فرمود. مزار متبرّک وي در جوار مزارات شيخ ابوعثمان حيري و ابوعثمان نصيي است. مدت عمر آن جناب را صد و سي سال نوشتهاند و مدت تمکّن وي بر مسند ارشاد بيست سال بوده است. معاصرين آن جناب: وي به واسطه عمر زيادي که کرده با بسياري از مشايخ کبار مصاحبت داشته است که به ذکر چند تن از عظماي عرفاي معاصر وي اکتفا ميشود: ۱ - شيخ ابوالقاسم گورکاني خليفه وي؛ ۲ - ابوالخير چِشتي؛ ۳ - ابوالحسين صوفي؛ ۴ - ابوالخير اقطع؛ ۵ - ابوالقاسم قصري؛ ۶ - ابوعمر زجاج؛ ۷ - شيخ ابوبکر شبلي؛ ۸ - ابوالحسن ضايع دينوري؛ ۹ - ابوالقاسم بشر ياسين. از خلفاء: ۱- المطيع بالله ۲- الطايع بالله عباسي ۳- المعزّلدين الله ۴- العزيز بالله فاطمي. از امراء و سلاطين: ۱- عضدالدوله ديلمي ۲- عزّالدوله ۳- مؤيدالدوله ابن رکن الدوله ديلمي. از علماء و فقهاء: ۱ - ابوالحسين محمدبن احمد مشهور به ابن سمعون ابوحنفيه مغربي؛ ۲ - عثمان بن عبدالله بن منصور قاضي. شمهاي از فرمايشات آن جناب: فرمود در عمر درازي که يافتم نگاه کردم هيچ چيز برقرار نمانده بود مثل وقت جواني مگر امل. و فرمود: الاِعتکافُ حفظُ الجَوارح تَحتَ الامر[i]. و گفت: هرکه صحبت توانگران بر صحبت درويشان برگزيند حق تعالي وي را به مرگ دل مبتلا گرداند. و گفت: العاصي خيرٌ مِنَ المُدّعي لِأنّّ العاصي ابداً يطْلَبُ طَريقَ توبتِه و المُدّعي يحيط ابداً في خَيال دَعواهِْ[ii]. عبدالرّحمن بلخي گويد: نزد شيخ بودم، کسي از چاه آب ميکشيد و از چرخ آواز ميآمد. فرمود: يا عبدالرّحمن داني اين چرخ چه گويد؟ گفتم: نه. گفت: ميگويد الله الله که هر که دعوي سماع کند و او را از آواز مرغان و جنبيدن درختها و آواز باد سماع نبود او در دعوي سماع دروغ زن است. و به يکي فرمود: خواهي نصيحتي کنمت؟ گفت: خواهم. گفت: تهمت بر کردار خود نِه تا با قيمت گردد و تهمت از خلق برگير تا جنگ از ميان برخيزد. و فرمود مَثَل مريد در پاك كردن دل چنانست که کسي را فرمايند که اين درخت برکن. هرچند انديشه و جهد کند نتواند. گويد: صبر کنم تا قوّت يابم آنگاه برکنم. هرچند ديرتر کند درخت قوي تر گردد و او ضعيفتر و برکندن دشوارتر باشد. و گفت: تقوي محافظت حدود است بيتقصير و بيتعدّي. چند کلمه از کرامات آن جناب: در تذکره گويد که ابوعمر زجاحي گفت: روزگاري دراز ابوعثمان را خدمت کردم تا چنان شد که از وي صبر نتوانستم کرد. شبي در خواب ديدم که مرا گفتند يا اباعمر چند با ابوعثمان از ما بازمانيد و به او مشغول شويد و پشت به حضرت ما کنيد. روز ديگر به اصحاب شيخ گفتم که خوابي چنين عجب ديدم. همه سوگند خوردند که به عينه همين خواب ديده ايم و همين خطاب شنيده. در اين انديشه بودم که با شيخ گويم يا نه، که شيخ به تعجيل و پاي برهنه از خانه بيرون آمد و گفت:اي اصحاب چون شنيديد آنچه گفتند، روي از من بگردانيد و حق را باشيد و مرا تفرقه بيش از اين ندهيد. هم ابوالحسن کاشاني گفت که شيخ فرمود: آن روز که من از دنيا بروم فرشتگان خاک بپاشند. ابوالحسن گفت آن روز که وي از دنيا برفت حاضر بودم از بسياري گرد و خاک کسي کسي را در نيشابور نميديد. [i] - اعتکاف نگاهداشتن جوارج تحت امر الهي است. [ii] - حال گنه کار بهتر است از مدعي زيرا گنه کار هميشه جوياي طريق توبه است و مدعي هميشه در بند خيالات ادعاي خودش.
|
|||
|