حضرت رضا عليه السلام

 

الاِنسانُ الّلاهُوتي و الرُّوح النّاسُوتي غَوثُ الوَري و بَدرُ الدُّجي و منبعُ الهُدي، السّلطان علي بن موسي الرّضا. نام مباركش علي و كنيت شريفش ابوالحسن[۱] و القاب همايونش صابر و وفي و مرتضي و لقب مشهورش "الرّضا" ست. مولد ذات خجسته صفاتش مدينۀ طيبه و تاريخ تولّدش به اختلاف ذکر شده و بنا بر اصّح اخبار يازدهم ذيقعده يکصد و چهل و هشت بوده است. عدّه‌اي هم ربيع الاول يکصد و پنجاه و سه گفته‌اند. پدر بزرگوارش حضرت موسي بن جعغر و مادر والاگهرش امّ ولدي بوده، بنا به قولي به نام شقراء النوبيه و کنيتش امّ البنين و به قول اصّح تکتم يا نجمه نام داشته و لقبش طاهره بوده است.

 حضرتش در سال يکصد و هشتاد و سه پس از شهادت پدر بزرگوارش بر سرير امامت و مسند خلافت حقيقي حضرت خيرالانام تکيه زد. اين هنگام سن مبارکش بنابر اختلاف روايات در سال تولد وي بيش از سي سال و کمتر چهل سال بوده است. حضرتش طبق دستور پدر بزرگوارش چهار سال اول امامت را در خانه نشسته و در به روي خلايق بسته بود و پس از انقضاء مدت، باب مخاطبت و مصاحبت را بر روي مردم گشود و به شيعيان اجازۀ مراوده مرحمت فرمود و به هدايت خلايق و اظهار کرامات و خوارق عادات پرداخت. بعضي از اصحاب به حضورش عرض کردند که با بروز و ظهور اين جلوات الهيه از طاغيۀ وقت هارون بر جان تو بيمناکيم. فرمود: خاطر جمع داريد که وي را بر من دست رس نيست. تا سال يکصد و هشتاد و شش رسيد و هارون الرشيد خليفۀ وقت با دو پسر خود محمّد امين و عبدالله مأمون به مکّه رفت و در مکّه و مدينه سه نوبت به مردم هدايا و جوائز بخشيد. نوبتي به نام خود و دو نوبت به نام پسرانش و مجدداً براي ولايتهعدي محمّد امين و پس از وي عبدالله مأمون از مردم بيعت گرفت. آنگاه بلاد و امصار اسلامي را که در تحت تصرفش بود بين آن دو قسمت نمود. از بغداد تا حجاز و مصر را به محمد امين، و خراسان و توابع آن را از کرمانشاه تا کابل و زابل به عبدالله مأمون واگذار کرد. و در اين باب براي هريک فرماني نوشت و به گواهي علما و فضلا و معاريف بني هاشم رساند و به فرزندانش توصيه نمود که با هم متّحد بوده و از مخالفت با هم و دست اندازي در قسمت يکديگر بپرهيزند و هريک از آنان قبل از برادرش از دنيا رفت قسمت وي متعلق به برادر باقي مانده، باشد. آنگاه از مکّه مراجعت نمود و در سال يکصد و هشتاد و نه برامکه را که رکن رکين مملکت و داراي منصب وزارت و گردانندۀ دستگاه خلافت و مخصوصين و مصاحبين دائمي وي بودند، به طور ناگهاني فرو گرفت و جعفربن يحيي برمکي را بکشت و جثّه اش را با نفت و بوريا بسوخت و يحيي را که در مخاطبات خود پدر خطاب مي‌کرد با پسر ديگرش فضل بن يحيي محبوس نمود و آنقدر در حبس نگه داشت که يحيي در سال يکصد و نود و فضل در سال يکصد و نود و دو در محبس بمردند. و از اعاظم منسوبين برامکه هرکه را يافت بکشت و اموالشان را غارت و خانه هايشان را خراب نمود.

 براي غضب هارون بر برامکه علل چندي ذکر کرده‌اند که شايد همۀ آنها روي هم رفته باعث مغضوبيت آنان و از بين بردنشان شده باشد. من جمله: يکي موضوع يحيي بن عبدالله علوي است که پس از خروج يحيي در ديلم هارون وي را به وسيلۀ فضل بن يحيي برمکي تأمين داد و يحيي با فضل به بغداد آمد و پس از چندي هارون وي را گرفته و تسليم يحيي برمکي نمود که در منزل خود محبوسش نموده و بر وي سخت بگيرد. يحيي محرمانه با محبوس مزبور به ملاطفت رفتار مي‌کرد و شبها او را به سفره خود حاضر مي‌نمود. شبي يحيي علوي از پاس هارون اظهار بيم و نگراني کرد و عجز و لابه نمود که يحيي برمکي فرارش دهد. يحيي برمکي از حالت او متأثر شده محرمانه با غلامي از خود فرارش داد. جاسوسان اين خبر را به هارون رساندند. هارون روز بعد از يحيي برمکي حال يحيي محبوس را پرسيد. يحيي برمکي گفت: همچنان در حبس است. هارون وي را به جان خود قسم داد که راست مي‌گويد. يحيي برمکي فهميد که هارون از قضيه مستحضر است. گفت: نه‌اي اميرالمومنين، چون ديدم ديگر منشا مخالفتي نمي‌تواند باشد و ذريه پيغمبر است براي سلامتي خليفه آزادش نمودم. هارون چيزي نگفت ولي اين خلاف وي را در دل نگه داشت. ديگر قضيه مشهور عبّاسه خواهر هارون و جعفر برمکي بود که به انواع مختلف حکايت آن ذکر شده و مشهور است. ديگر آنکه جاسوسان به هارون گفتند که جعفر در شب منادمتي با مخصوصان خويش که ذکر شهامت و لياقت ابو مسلم را در انتقال خلافت از خانواده‌اي به خانواده ديگر در ميان داشتند، در حال مستي گفته است: با کشتن يکصد و هفتاد هزار نفر انتقال خلافت اهميتي ندارد، اگر کسي بتواند به سياست و مسالمت و بدون خونريزي چنين امري انجام دهد قابل تقدير خواهد بود. هارون از استماع اين گفته از قول جعفر به واهمه افتاده بر برامکه و دوستي آنان با علويان ظنين شد. علت ديگر قدرت و بسط نفوذ برامکه در تمام شؤون مملکتي حتّي بر دربار خلافت و بذل و بخشش بي‌پايان آنها بوده که تمام اين‌ها روي هم باعث انزجار و واهمه هارون از برامکه شد و کرد آنچه کرد و شد آنچه شد. به هرحال سال يکصد و نود و سه رسيد و هارون از رقّه به بغداد آمده، براي دفع فتنه رافع بن ليث بن نصر سيار با حال کسالت عازم خراسان گرديد. فضل بن سهل که اين وقت جزء خدمتگزاران عبدالله مأمون بود، به وي گفت: پدرت مريض و عازم خراسان است و اگر قضيه‌اي پيش بيايد از سوء قصد برادرت امين مصون نخواهي بود، بهتر است از پدرت خواهش کني که در خدمتش باشي. مأمون از پدر تقاضاي موافقت در سفر خراسان کرد. پدر تقاضاي وي را پذيرفته همراه خود به خراسان برد. مرض هارون در جرجان شدّت کرد، لذا مأمون را قبل از خود روانۀ مرو نمود و خودش پس از چهل و هفت سال عمر و بيست و سه سال و کسري خلافت دنيا را وداع گفت. وي را در خانۀ حميد بن قحطبه والي قبلي خراسان دفن نمودند.

 مأمون پس از استحضار از فوت هارون در مرو مردم را در مسجد جمع و خبر فوت هارون را اعلام و مردم را به تجديد بيعت با امين دعوت کرد. محمد امين نيز پس از اطلاع از قضيه، از مردم بغداد مجدداً بيعت گرفت.

 چند وقتي بين برادران محبت و موافقت برقرار بود تا اينکه محمد امين به فکر افتاد که مأمون را از ولايت عهدي خلع و پسرش موسي را وليعهد نمايد و با مقرّبان و مخصوصان خود در اين باب مشورت نمود. مشاورين به وي گفتند با بودن مأمون در خراسان در ميان ياران خود عزل وي مصلحت نيست، بهتر آنکه وي را به عنوان مشورت در امور به بغداد بطلبي. وقتي آمد به بغداد و از لشگر خود دور افتاد مهم را فيصله دهي. امين به مأمون نامه نوشته و وي را براي استعانت و هم فکري خود به بغداد طلبيد. مأمون با فضل بن سهل ذوالرياستين مشورت کرد. وي گفت: مسلماً برادرت نيت خيري در احضار تو ندارد. مأمون گفت: چگونه مخالفت امر وي کنم که ما مال و منال و لشگر و سپاهي آماده نداريم و او مالي بي‌پايان و سپاهي فراوان در اختيار دارد. فضل يک شب در اين باب مهلت خواست و چون در نجوم مهارتي داشت زايچۀ طالع هر دو برادر را مطالعه کرد و فردا به مأمون گفت: اوضاع انجم و افلاک غلبه تو را بر امين مسلّم نشان مي‌دهد، از مقاومت باک مدار و کار را به خدا واگذار. مأمون تصميم بر توقف گرفت و به امين نوشت که اگر اين موقع من از خراسان دوري کنم بيم آن است که فتنه مهم که رفع آن نتوان کرد حادث شود و ضمناً متوقع آنم که اميرالمؤمنين نقض عهد و پيماني را که امام رشيد فيما بين ما مستقرّ و مستحکم کرده در آينۀ ضمير نياورند و عذر اين برادر را بپذيرند. نامه را فرستاد و خود درصدد تجهيز سپاه افتاد. چون اين جواب به امين رسيد نامه را به ارکان دولت خود ارائه داده و گفت: من محتاج به مصاحبت مأمون هستم و آمدن وي را براي مصلحت خلافت ضروري مي‌دانم و وي از آمدن به بغداد ابا دارد، به نظر شما چه بايد کرد؟ هرکس چيزي گفت ولي اکثر وي را به مدارا و مسالمت راهنمائي مي‌کردند، جز علي بن عيسي بن ماهان که وي را به خشونت و شدّت توصيه کرد. و بالاخره امين، علي بن عيسي را با شصت هزار سپاه به طرف خراسان فرستاد ولي سفارش کرد که حتي المقدور از مأمون استمالت کرده و با وي به عطوفت رفتار و او را به حسن نيت و محبت امين مطمئن و اميدوار کرده، روانه بغداد نمايد. ولي مأمون بر وي سبقت گرفته و طاهربن الحسين ذواليمينين را با عدّه‌اي سپاه به ري فرستاد تا طرق و شوارع را تحت نظر بگيرد و جاسوسان در اطراف مرز بگمارد که غافلگير نشود. علي بن عيسي هم طي طريق کرده، به قرب رب رسيد. طاهر از آمدن او مطلع گرديده، با سپاه خود از ري به مقابله بيرون آمده و موضع فلوس را لشگرگاه کرد. دو سپاه به هم رسيدند و به مقابله پرداختند پس از چند پيکار لشگر علي بن عيسي از هم پاشيد و علي بن عيسي خود مقتول گرديد و بغداديان فراري و اسلحه و مهمات فراوان آنها نصيب لشگر طاهري گرديد. طاهر فتح نامه براي مأمون نوشت که اينک سر علي بن عيسي نزد من و انگشتري وي در انگشت من است. چون خبر انهزام بغداديان به خراسان رسيد، مردم گرد مأمون جمع شده بر وي به خلافت سلام دادند. امين پس از اطلاع از شکست و قتل علي بن عيسي مجدداً عبدالرحمن بن انباري را با سي هزار سپاه به مقابلۀ طاهر فرستاد که در ظاهر شهر همدان به سپاه طاهر رسيدند. بغداديان به محض رؤيت سپاه خراسان جنگ ناکرده گريخته و در شهر همدان متحصّن شدند و طاهر شهر را محاصره کرد و پس از يک ماه عبدالرحمن و همراهانش از طاهر امان طلبيده شهر را تسليم و خود با سپاهش از شهر خارج و از کنار سپاه طاهر مي‌گذشتند و طاهر متعرّض آنها نشده، با سپاه خود به موازي آنها راه مي‌پيمود. کم کم مراوده و اختلاط بين دو سپاه برقرار شد. چون به اسدآباد رسيدند، عبدالرحمن نامردي و غدر کرده و غفلتاً بر طاهر و سپاهيانش که فارغ البال طي طريق مي‌کردند حمله ور گرديد و جنگ شديدي فيما بين درگرفت. بالاخره باز هم بغداديان فراري و عبدالرحمن هم کشته شد. چون اين اخبار به امين رسيد، متوحش شده به عجله سپاهي را به فرماندهي حسن بن علي بن عيسي به حرب طاهر روانه کرد. و مأمون نيز هرثمة بن اعين را با سي هزار نفر به کمک طاهر فرستاد. طاهر همچنان پيش مي‌رفت تا به اهواز و بصره رسيد و در هر جا مي‌گذشت عمّال و حکّام تعيين کرده به عزم تسخير بغداد به عجله طي طريق مي‌کرد و گاه و بي‌گاه با سپاهيان اعزامي امين رو به رو مي‌شد و جنگي بين‌شان در مي‌گرفت که همه به فتح طاهر و خراسانيان خاتمه مي‌يافت، تا اينکه هرثمة بن اعين و زهيربن مسيب دو نفر از امراء طاهر به ظاهر بغداد رسيدند و امين در بغداد متحصّن و بغداد تحت محاصره قرار گرفت و با منجنيق و سنگ انداز کار را بر اهالي شهر تنگ کردند، به طوري که مخصوصان امين از طاهر امان خواسته و به وي مي‌پيوستند و امين مجبور شد به هرثمة پيغام دهد که از سر خلافت گذشتم و حاضرم با مأمون به شرط حفظ جان بيعت کنم. هرثمة گفت: کار از اين گذشته و طاهر سخت خشمناک است و موافقت او را من نمي‌توانم جلب کنم، بهتر آن است که خود شخصاً نزد من آئي تا پيکي خدمت مأمون فرستاده، تأمين برايت بگيرم. امين ناچار با جمعي از کنيزان و کسان خود در زورقي نشست که نزد هرثمة برود. طاهربن الحسين از قضيه مستحضر شده جمعي را فرستاد که به محض پياده شدن امين از کشتي وي را بکشند. و همان شب طاهر سر امين را براي مأمون فرستاد و اين قضيه در سال يکصد و نود و هشت روي داد. مدت عمر امين بيست و هشت سال و خلافتش چهار سال و هشت ماه بود.

 چون خبر قتل امين به خراسان رسيد مردم با مأمون تجديد بيعت به خلافت کردند. وقتي کار خلافت بر وي مستقر گرديد حکومت عراق و فارس و اهواز و يمن و حجاز را که بر دست طاهر فتح شده بود از وي منتزع نموده و به حسن بن سهل برادر فضل وزير خود واگذار کرد و به طاهر نوشت که به رقّه رفته بر شامات و جزيره والي باشد. مردم مخصوصاً بني هاشم و اشراف از عزل طاهر که دلالت بر استيلاي کامل فضل بر مأمون مي‌کرد ناراضي شده و چنانکه بايد اطاعت حسن بن سهل نمي‌کردند و فتنه انگيزي شروع شد، چنانکه در سال يکصد و نود و نُه ابن طاطبا خروج کرد. پس از وي ابوالسّرايا پيدا شد وفتنه بزرگ انگيخت. حسن از هرثمة که قبلاً مقام سپهسالاري داشت و به امر مأمون آن مقام هم به حسن واگذار شده بود، تقاضا نمود که به سَمت امارت سپاه براي دفع ابوالسّرايا برود. هرثمة اوّل از رفتن ابا کرد ولي بنا به اصرار و خواهش حسن به حرب ابوالسّرايا رفته، وي را بکشت و سر او را براي مأمون فرستاد. سپس خود عازم خراسان شد که عدم کفايت حسن بن سهل و آشفتگي اوضاع را به عرض مأمون برساند. حسن برادر خود فضل را ازنيت هرثمة آگاه کرد و فضل چنان سعايتي از هرثمة نزد مأمون کرد که مأمون به محض ورود وي را حبس نمود و در محبس بود تا بمرد يا بکشتندش. همچنين زيدبن موسي مشهور به زيدالنار برادر حضرت رضا (ع) سر به شورش برآورده و گرفتار شده، امان يافت و ابراهيم بن موسي در يمن و حسين افطشي علوي در مکّه خروج نمودند.

 خلاصه مردم اغلب بلاد برآشفتند و آشوب بر همه جامستولي گرديد و فضل بن سهل منشأ تمام اين قضايا را در نظر مأمون ميل شديد و ولع علويان به خروج جلوه مي‌داد و براي تسکين اغتشاشات و استقرار انتظام در امور بلاد چنين مصلحت بيني مي‌کرد که مأمون يک نفر از علويان را به ولايتعهدي خود تعيين نمايد تا هم جوش و خروش علويان تسکين يابد و اضطرابات ملکي رفع شود و هم صلۀ رحم به جاي آورده و در نزد خدا و رسول (ص) مأجور و مثاب باشد.

 عاقبت مأمون رأي وي را پسنديده و پس از تعمّق و شور حضرت علي بن موسي الرضا (ع) براي وليعهدي انتخاب نمود و در سال دويست خالوي خود أجاءبن ضحاک را به مدينه فرستاد که حضرت رضا را با جمعي از طالبين محترمانه به مرو بياورد و نيز جمعي از بني العباس را به مرو طلبيد که گويند سي هزار کس از آنان در مرو جمع آمدند. آنگاه حضرت رضا از مدينه حرکت فرموده، طي طريق نمود تا به بغداد رسيد. در بغداد طاهربن الحسين از حضرتش استقبال شاياني کرده و پذيرائي چنانکه بايد نمود و شب را خدمت حضرتش رسيده، نامه مأمون را که به وي نوشته و امر کرده بود که با آن حضرت به ولايتعهدي بيعت نمايد به نظر مبارکش رساند. حضرتش ابتدا از قبول اين امر استنکاف ورزيد. طاهر عرض کرد چاره جز اطاعت و اجراي فرمان مأمون نيست. آن حضرت ناچار با کراهت قبول فرموده و دست مبارک بيرون آورد که طاهر بيعت کند. طاهر دست چپ دراز کرد. حضرتش فرمود: چرا دست چپ پيش مي‌آوري؟ عرض کرد: چون دست راستم در بيعت اميرالمؤمنين مأمون است. حضرت از وفاداري و شهامت او مسرور شد و بعداً در ملاقات با مأمون قضيه را حکايت فرمود. مأمون نيز بر طاهر آفرين گفته و گفت: من آن دست چپي که ابتدا براي بيعت به دست تو رسيده «راست» نام گذاشتم و از آن روز طاهر به ذواليمينين ملقب شد.

 خلاصه حضرت رضا (ع) از بغداد به راه بصره و اهواز طي طريق فرمود تا به نيشابور رسيد. مردم نيشابور استقبال بي‌نظيري از حضرتش کردند. آن حضرت در هودجي روي قاطري سوار و پرده هودج افکنده بود که آفتاب اذيت مي‌کرد. جمعي از مستقبلين به صداي بلند عرض کردند: يابن رسول الله (ص) آرزومنديم که جمال مبارک را زيارت و از زبان مقدست حديثي از آباء و اجداد طاهرينت بشنويم. حضرتش پرده هودج را پس زد. مردم براي زيارتش گردن کشيده ضجّه و غوغا بلند کردند و خود را بر خاک مي‌افکندند. آنگاه حضرت سر از هودج بيرون آورده، فرمود: حَدَّثَني أبي موسي بن جعفر قالَ حَدّثَني أبي جعفربن محمّد قالَ حَدَّثَني أبي محمّدبن علي قالَ حَدَّثَني أبي علي بن الحسين قالَ حَدَّثَني أبي حسين بن علي قالَ حَدَّثَني أبي علي بن أبي طالب قالَ حَدَّثَني أخي و ابن عمّي رسول الله قالَ حَدَّثَني جبرئيل قالَ سَمِعْتُ الرَبّ العزّة سبحانَه و تعالي يقولُ: کلمةُ لا اله الاّ الله حِصْني فَمَنْ دَخَلَ حِصْني أمِنَ مِنْ عذابي[۲]. پس حضرتش لحظه‌اي سکوت فرمود، آنگاه مجدداً فرمود: بِشَرطِها و شروطها و اشاره به سينۀ مبارک فرموده، گفت: و أنا مِن شُروطِها. گويند بيست و چهار هزار قلمدان براي ثبت اين حديث از آستين‌ها بيرون آمد. خلاصه حضرتش با کمال عزّت و احترام طي طريق فرمود تا به مرو وارد و در منزل مجلّلي که براي حضرت مهيا کرده بودند، نزول اجلال فرمود. چون از رنج سفر بياسود، شب مأمون با فضل بن سهل به خدمت آن حضرت رفت و مأمون با خلوص و محبّت وي را در بر گرفت و خير مقدم گفت و با يکديگر به گرمي تمام مشغول مصاحبه شدند. مأمون پس از ذکر مقدّمه‌اي منويات خود را مبني بر واگذاري خلافت وگرنه ولايتعهدي به حضرتش عرض کرد. حضرت از قبول خلافت ابا فرموده و ولايتعهدي را به ناچاري قبول کرد، به شرط آنکه از وي تقاضاي دخالت در امور ملکي و قضاوت و فتوي و عزل و نصب امرا و عمّال ننمايند.

 روز ديگر مردمان در دربار خلافت جمع آمدند و حضرتش را تقاضا نمودند، و مأمون در مجمع عمومي ولايتعهدي آن حضرت را به مردم اعلام نمود و خلايق را امر به بيعت با آن حضرت کرد و امر کرد که لواها و عَلَم‌هاي  سياه را که شعار بني العباس بود به علم‌هاي  سبز تبديل کرده و نام حضرتش را بر دينار و دِرهم ضرب نمايند. چون قضايا خاتمه و ولايتعهدي آن حضرت اعلام شد، مأمون عرض کرد: يابن عمّ اکنون حضرتت براي انجام امور و تعهد خدمات، وزيري و دبيري لازم داري هرکه را خواهي براي اين دو سِمَت انتخاب کن. فرمود: فضل بن سهل براي انجام امور من پسنديده و لايق و علي سعيد صاحب ديوان رسالت خليفه براي نوشتن نامه‌هاي  من کافي است. مأمون شادمان شده هر دو را تحت امر آن حضرت گذاشت، از اين روز فضل را «ذوالرياستين» و علي سعيد را «ذوالقلمين» گفتند. به هر حال حضرتش همه روزه طبق مرسوم به محضر مأمون حضور مي‌يافت، تا اينکه روز عيدي رسيد و مأمون از حضرت تقاضا کرد که به نيابت وي با مردم به مصلّي رفته نماز عيد بخواند. حضرت فرمود: مرا از اين کار معاف دار. مأمون اصرار ورزيد، آن حضرت فرمود: اگر ناچار بايد نماز عيد بخوانم همچنان خواهم خواند که جدّم رسول خدا (ص) و جدّ ديگرم علي مرتضي (ع) خوانده است. گفت: به هر نحو ميل داري عمل کن. خلايق که از عزيمت آن حضرت به مصلّي مستحضر شدند، درب منزل وي تجمع نموده، حضرتش از منزل بيرون تشريف آورد در حالتي که لباس سفيد نظيف و کوتاهي بر تن مبارکش بود وعمامه لطيفي بر سر داشت و اِزار را از ساق پاي مبارک بالا زده و پاي برهنه با هيبت ملکوتي و جلوۀ الهي رو به مصلّي نهاد، و هردم به صداي بلند تکبير مي‌گفت و دعوات مي‌خواند. خلايق را که نظر بر جمال نوراني و هيمنه يزداني وي افتاد، همه پاها برهنه نموده و صدا به ناله و ضجّه بلند نمودند، و در گفتن تکبير يکصدا با وي موافقت مي‌نمودند و در هر قَدّام از صداي تکبير مردم، شهر به لرزه در مي‌آمد، گوئي در و ديوار با آنها هم صدا مي‌شدند. چنان در شهر شور و ولوله افتاد که مأمون مضطرب و بيمناک گرديد که مبادا مردم يکمرتبه فريفته آن حضرت شوند و اين نماز به خلع يا قتل او منتهي گردد، لذا با عجله نزد آن حضرت فرستاد که تو را از نماز خواندن معاف داشتم، به منزل خود معاودت کن که ديگري را مي‌فرستم، حضرت کفش خود را خواسته و پوشيد و از نيمۀ راه مصلّي مراجعت فرمود.

 خلاصه در سال دويست و دو مأمون متمايل به وصلت با آن حضرت شد و مجلسي بياراست و يک دختر خود امّ حبيب را به ازدواج آن حضرت و دختر ديگر خود امّ الفضل را به ازدواج فرزند آن بزرگوار حضرت امام محمّد تقي (ع) درآورد.

 موضوع ولايتعهدي صوري حضرت رضا باعث اين شد که بيشتر علويان از حجاز روي به خراسان نهادند و از الطاف و مراحم صوري و عنايات باطني آن حضرت بهره مند مي‌شدند، امّا در عراق بني العباس که از ولايتعهدي آن حضرت خشمناک و ناراحت بودند و خلافت را با اين عمل مأمون از آل عباس خارج شده مي‌ديدند سر به آشوب گذاشتند و مأمون را از خلافت خلع و با ابراهيم بن مهدي عباسي عموي مأمون بيعت نموده، بر بغداد استيلا يافتند. وقتي اخبار عراق که به علّت ممانعت فضل وزير از انتشار حقايق امور آنجا، به طور مبهم به سمع مأمون رسيد، از فضل سؤال کرد که موضوع عراق چيست؟ وي به سبب بيم از پشيماني مأمون از ولايتعهدي حضرت رضا و برگشت امور انجام شده، حقيقت امر را مخفي داشته و گفت: مردم بغداد از حکومت حسن برادرم خوشدل نبوده و ابراهيم را به حکومت عراق نشانده‌اند و مهم نيست و اگر چيزي بيش از اين به سمع اميرالمؤمنين رسيده دروغ است. و به مطلعين هم مجالي نمي‌داد که بتوانند حقايق را به مأمون بگويند. تا روزي مأمون را با حضرت رضا خلوتي دست داد و آن حضرت قضايا را کماهي براي وي بيان فرمود. مأمون گفت: فضل غير اين مي‌گفت. فرمود: فضل کتمان حقيقت مي‌کند. مأمون محرمانه از اطرافيان و مطلعين تحقيق کرد و دروغ گوئي و دوروئي فضل بر وي ثابت شده تصميم بر قتل فضل گرفت (که بني العباس همه غدّار بودند) ولي تظاهري نکرده مرو را به قصد بغداد ترک کرد و حضرت رضا (ع) و فضل را نيز همراه برد، و چون به سرخس رسيدند فضل به حمام رفت که فصد کند چون شنيده بود از منجمي که خون وي را در چنين سالي در بين آب و آتش خواهند ريخت، خواست با فصد در حمام قضا را بگرداند، ولي قضا کار خود را کرد، مأمون چند نفر را محرمانه سپرد که به حمام ريخته فضل را کشتند، آنگاه داد و فرياد برآورد که واأسفا علي الفضل، و قاتلين را هم براي رفع تهمت از خود بکشت. سپس طي طريق نموده به خراسان وارد گرديد، چون مشهودش شد که مخالفت بني العباس و عراقيان با او به علت ولايتعهدي حضرت رضاست، در صدد شهادت آن حضرت نيز برآمد، تا اينکه در ماه صفر دويست و سه روزي حضرتش را نزد خود طلبيد. از اباصلت روايت شده که گفت: وقتي قاصد مأمون به طلب حضرتش آمد حال حضرت منقلب شد و به من فرمود همراه من بيا، چون از مجلس مأمون بيرون آمدم اگر ديدي عبا بر سر انداخته دارم با من هيچ سخن نگو. خلاصه حضرتش بر مأمون وارد شد. وي پس از اظهار ملاطفت گفت تا طبقي انگور يا ظرفي دانۀ انارِ مسموم آوردند و به آن حضرت عرض کرد از اين ميوه ميل فرمائيد. فرمود: اگر مي‌تواني مرا از خوردن آن معاف دار. ولي به اصرار و اجبار حضرتش را وادار کرد که چند حبّۀ انگور يا چند دانه انار مسموم ميل فرمود. حضرت بلافاصله حرکت نمود، مأمون گفت: کجا مي‌روي به اين عجله؟ فرمود: همانجا که مرا فرستادي. حضرتش با حالي منقلب وارد منزل شد، و آثار سمّ در وجود مقدّسش ظاهر گرديد، و بنا بر اصّح اخبار در روز بيست و پنج يا آخر ماه صفر دويست و سه رحلت فرمود. اين هنگام حضرت امام محمّد تقي جواد الائمه صورتاً در مدينه بود ولي طبق اخبار صحيحه هنگام وفات پدر بزرگوارش به نيروي ملکوتي به بالينش حاضر گرديد که أباصلت حضرتش را زيارت کرد. سنّ مبارک حضرت رضا هنگام رحلت برحسب اختلاف در تارخ تولد آن حضرت بين پنجاه الي پنجاه و پنج، و مدت امامت آن حضرت بيست سال بوده است.

 ازواج و اولاد آن حضرت: زوجۀ حرّه آن حضرت منحصر بوده به امّ حبيب دختر مأمون که گويا غير مدخوله بوده، بقيۀ همخوابگان آن حضرت امّ ولد بوده‌اند که افضل همه والدۀ ماجدۀ حضرت امام محمد التقي (ع) بوده به نام سبيکه نوبيه يا خيزران يا سمانه علي اختلاف الروايات. و اولاد هم گرچه بعضي از تاريخ نويسان براي آن حضرت پنج نفر پسر به نام‌هاي  محمّد و قانع و حسن و جعفر و حسين ذکر نموده‌اند، ولي اکثر مورخين اولاد آن حضرت را منحصر به حضرت امام محمّد تقي (ع) مي‌دانند و مي‌گويند اگر هم اولاد ديگري داشته قبلاً وفات کرده‌اند و هنگام شهادت جز امام تقي (ع) اولادي نداشته است.

 معجزات و کرامات آن حضرت به قدري زياد است که ذکر آنها از حوصله گنجايش اين اوراق خارج و تمام آن به شرح و بسط در کتب سير ضبط است من جمله قضيۀ هنگام حرکت از مدينه که با اينکه باعزّت و جلال حرکت مي‌فرمود امر کرد به خانواده خود که بر وي ناله و گريه کنند که و أمَرَ بِاَهلِه و عَياله بالنياحةَ عَلَيه قَبلَ وُصولِ الموتِ اليه، و تصريح به اينکه من از اين سفر بر نمي‌گردم. ديگر اظهار صريح به اينکه امر ولايتعهدي وي خاتمۀ خير ندارد. ديگر اشارۀ به شهادت خود به أباصلت موقع رفتن به محضر مأمون و غير ذلک؛ و امّا فرمايشات حکمت آياتش به قدري زياد است که ذکر آن کتب متعدد لازم دارد.

 چند نفر از معاريف اصحاب آن حضرت:

 ۱ - در بحار مي‌گويد: و کانَ بابُه محمّدبن راشد؛

 ۲ - محمّدبن عيسي بن عبدالله بن سعد؛

 ۳ - شيخ معروف کرخي دربان خاصّۀ آن حضرت؛

 ۴ - ابراهيم بن ابي محمّد الخراساني؛

 ۵ - ابراهيم بن صالح الانماطي؛

 ۶ - اسماعيل بن مهران؛

 ۷ - اضرم بن مطر؛

 ۸ - حسن بن علي بن يقطين؛

 ۹ - ريان بن صلت هروي؛

 ۱۰ - حسين بن ابراهيم بن موسي؛

 ۱۱ - حمزة بن بزيع؛

 ۱۲ - حسن بن علي بن فضال؛

 ۱۳ - جمادبن عيسي ابو محمّد الجهني.

 خلفاء و امراء معاصرين آن حضرت:

 ۱ - هارون الرشيد؛

 ۲ - مأمون الرشيد؛

 ۳ - فضل بن سهل ذوالرياستين؛

 ۴ - حسن بن سهل

 ۵ - طاهر بن الحسين ذواليمينين؛

 ۶ - هرثمة بن اعين.




[۱] - چنانکه گذشت حضرت رضا (ع) در اصطلاح اهل سير و تاريخ به «ابوالحسن الثاني» معروف است.

[۲] - روايت کرده است بر من پدرم موسي بن جعفر و. . . که رسول گفت جبرئيل به من گفته است که از پروردگار سبحان شنيدم که مي گويد: لا اِله الاّ الله حصار من است و کسي که داخل در اين حصار گردد، از عذاب من ايمن مي شود.

 

              

صفحه اصلي - سلسله اولياء - كتب عرفاني - پند صالح - تصاوير - بيانيه‌ها - پيوند - جستجو - يادبود - مكاتبه - نقشه سايت - اعلانات

استفاده و كپی برداری از منابع، مطالب، محتوی و شكل این سایت با رعایت امانت و درستی آزاد است.

تصوف ايران ۱۳۸۵

Home - Mystics Order - Mystical Books - Salih's Advice - Pictures - Declarations - Links - Search - Guestbook - Correspondence - Site Map - Announcements

Use of the form and content of this site is free, but subject to honesty.

Sufism.ir 2007